مجله مهر- روزنامه «شرق» امروز با «اکبر عبدی گفت و گو کرده است. بخشهای جالب این گفت و گو را از زبان اکبر عبدی بخوانید:
- آقای بهرام کاظمی یکی از دستیاران آقای مهرجویی که بعدها کارگردان سینما شد، کارهایم را در تئاتر و تلویزیون دیده بود، من را به آقای مهرجویی معرفی کرد. آقای مهرجویی تازه از فرانسه آمده بود و فیلمنامهای هم داشت. معرفی ما دو نفر به هم جالب است. به من آدرس شرکت پخشیران را دادند تا با ایشان ملاقات کنم. من به دفتر مراجعه کردم و دیدم کسی در دفتر نیست و آقایی با شلوار جینِ رنگ و رو رفته و پوتین سربازی به پا در آشپزخانه مشغول ریختن چای است. خطاب به او گفتم آقا یک چایی هم برای من میآورید؟ گفت، خواهش میکنم، البته ایشان پشت به من بود، ضمن اینکه چهره ایشان را هم نمیشناختم. بعد از او سراغ آقای مهرجویی را گرفتم. گفت بفرمایید بنشینید، الان تشریف میآورند. وقتی چای را برای من آوردند گفتند من مهرجویی هستم! من که خیلی خجالت کشیده بودم به دنبال راهی برای درست کردن اوضاع بودم. از ایشان عذرخواهی کردم و گفتم میخواهید برایتان دو تا چایی بریزم و تلافی کنم؟ این نحوه آشنایی ما بود.
- چون 20 سال همراه با خانوادهام همگی زندگی کردهایم و همه من را با نام کوچک صدا میکردند، دخترم هم یاد گرفته و من را با اسم کوچک صدا میکند.
- من دو قول به خدا دادهام. یکی اینکه تا وقتی میتوانم و زندهام خلق خدا را بخندانم و دوم با توجه به اینکه هر کاری انجام میدهم به هر حال از بعد مادی هم درآمدی محسوب میشود، ولی با وجود تمکن مالی دوست دارم همیشه همراه و کنار خانوادهام باشم. در حالی که میتوانستم از آنها جدا شوم و امکان مالیاش را هم داشتم. یادم است یک روز نزدیک قم ماشینم خراب شد. آقایی به من کمک کرد و من بچههایش را جمع کردم و خنداندم. بعد فهمیدم قرار است جنازه فرزند آن آقا را بیاورند. از ایشان عذرخواهی کردم. ایشان به من گفت فرزند من برای آسایش این بچهها رفته و ثواب شما دو برابر فرزندم است که جانش را داده است. چون شما آنها را خنداندید.
- خاطرم است وقتی میخواستم برای فیلم«مادر» جایزه بگیرم از سینما بهمن خارج شدم. آقایی به من گفت اگر امکان دارد به منزل ما بیایید. چون بچهای دارم که عاشق دیدن شماست. قرار بود به جشنواره بروم و جایزه بگیرم اما همه اینها را رها کردم و همراه ایشان به منزلشان رفتم. ایشان دختری داشت که فلج بود اما مغز خوبی داشت. کار آن آقا ساختن جامهای بلوری بود. دخترش روی بعضی از این ظرفها نقش و نگار میکشید و پدرش روز بعد در کوره آن را به اثری جدید تبدیل میکرد. یکی از این ظروف را به من هدیه دادند و خدا را شکر کردم که اگرتا آن لحظه از جشنواره جایزه نگرفتم اما یک جایزه از دست یک فرشته دریافت کردم. موقع برگشتن در میدان انقلاب دوستان با من تماس گرفتند و گفتند تا 20 دقیقه دیگر خودت را به سالن اختتامیه برسان. وقتی رسیدم جشنواره داشت کاندیداها را اعلام میکرد و تا در تالار را باز کردم نام من را صدا کردند. افتخارم هم این بود که جایزهام را از دست آقای خاتمی گرفتم. منظورم این است که اگر آن موقع جایزه را نمیگرفتم برایم مهم نبود چون قبلا جایزهام را از یک فرشته گرفته بودم.
نظر شما